انسان و کمبودهایش

در هر رتبه از نردبان دارایی و سرمایه که ایستاده باشیم، باز می‌بینیم چیزی و یا چیزهایی نداریم. چیزهایی که آرزو می‌کنیم داشته باشیم، اما ناتوان از بدست آوردنش هستیم. چیزی یا چیزهایی که گاهی از جنس پول و سرمایه نیستند. تجربه‌ی مشترک همه‌ی آدمیان در طول تاریخ این است که تنگناها و کمبودها، واقعیتِ چاره‌ناپذیرِ تاریخیِ زندگی آدمی محسوب می‌شود. کمبودها و تنگاهای زندگی فردی و اجتماعی، واقعیتی است که ابنا بشر با آن مواجه بوده است. “نداشتن”ها اعم از نداشتن‌های مادی و غیرمادی است به نحوی که همیشه چیزی و یا چیزهایی در زندگی کم است. همین کمبودهای مادی است که علم اقتصاد را بوجود آورده است. اگر فراوانی بود، دانشی با عنوان اقتصاد شکل نمی‌گرفت. اقتصاد، علم مدیریت کمبودها است. همچنین علم سیاست، (کم و بیش) علم مدیریت کمبود قدرت است. معنویت، تمهیدی است برای کمبودِ معنا در زندگی روزمره‌ای که تجربه می‌کنیم.

۱٫ آشناترین عنصر زندگی، همین کمبودها و نداشتن‌ها است. بیش از آن که “داشتن‌ها” و موجودی‌های زندگی، توجه ما را به خودشان جلب کنند، این نداشتن‌ها هستند که در کانون توجه ما قرار می‌گیرند. ما حضور موجودی‌های مان را کمتر احساس می‌کنیم، بیش‌تر ناموجودی‌ها نگاه و نظر ما را به خود جلب می‌کند. توجه به کمبودهاست که میزان احساس خوشبختی‌مان را رقم می زند. فاصله‌ی میان “هست”ها (داشته های موجود) و “باید”ها (انتظارات)، میزان خوشبختی ما را معلوم می‌کند. هر چه فاصله‌ی میان هست‌ها و بایدها افزایش یابد، میزان احساس خوشبختی و رضایت از زندگی کاهش می‌یابد.

ما تلی از آرزوهای برآورده نشده و کوهی از خواسته‌هایی هستیم که مشتاقانه می‌خواهیم بدان‌ها برسیم. همیشه خواسته‌های ما بیش تر از داشته‌ها و موجودی‌های ما است. به ویژه در جهان امروز و رشد روزافزون رسانه‌ها و اطلاع یافتن از وضعیت مردمان سایر کشورها، انتظارات ما به نحو شتابنده‌ای اوج گرفته است. رفاه، آزادی و دموکراسی، از جمله کالاهای خواستنی و دلپذیر است که تمنای آن را می‌کنیم. امروزه، زیستن در شرایط فقدان دموکراسی، زیستنی رنج آور و دشوار است. ما ایرانیان اکنون به انحای مختلف، زیستن در شرایط فقدان را تجربه می‌کنیم. فقدانِ عقلانیت در ساحت سیاست، فقدان به رسمیت شناختن حقوق بشر و دموکراسی، فقدان رویکرد انسان‌گرایانه در تفسیر از متن مقدس، و از قبیل این‌ها. ما نه تنها کالاهای مادی‌مان را با سایرین مقایسه می‌کنیم، بلکه وضعیت دموکراسی، آزادی، میزان آرامش، شادی و ابتهاج‌مان را نیز با سایر مردمان مقایسه می‌کنیم. در این مقایسه‌ها است که فاصله‌ی اسفباری را از همه جهت با شرایط زندگی در جهان امروز احساس می‌کنیم. از این رو رضایت از میان ما می‌رود و بر جای آن، نارضایتی و سرخوردگی می‌نشیند.

علاوه بر آگاهی از کمبودها، نیز در می‌یابیم همان‌هایی را که داریم، بتدریج و گاهی به سرعت از دست‌مان می‌گریزد. کمبودها و فقدان‌های متعدد زندگی یک چیز است، از دست دادن مستمر داشته‌ها، چیز دیگر. پس، ما با دو پدپده و دو آگاهی روبرو هستیم. یکی فقدان‌ها و دیگری، از دست دادن‌ها. ما از یک سو، متوجه می‌شویم چیزهایی نداریم و از سوی دیگر می‌یابیم همان‌هایی هم که داریم، بتدریج از دست‌مان می‌رود و ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. به چشم خویش می بینیم که حتی” هر آن چه سخت و استوار است دود می‌شود به هوا می‌رود”.

از یک سو، آرزوهای سرکوب شده و ناکامی‌های پی در پی، مذاق‌مان را تلخ می‌کند و از سوی دیگر، از دست دادن‌های مداومِ داشته‌ها و سرمایه‌ها، زهر اضطراب و تشویش بر جان‌مان می‌ریزد. گویی از دو سو (خواستن و از دست دادن)، رنج می‌بریم. به همین علت بود که بودا می‌خواست منبع و سرچشمه‌ی رنج را بخشکاند. او معتقد بود رنج آدمی از چشمه‌ی خواستن‌های او می‌جوشد. پس اگر ریشه‌ی درخت تناورِ خواستن را از درون خویش برکنیم، آن گاه رنج نخواهیم برد. باباطاهر نیز چاره و درمان این درد را در نخواستن آدمی می‌داند، با این قید که او معتقد بود خواستن‌های ما از دیدن ها نشات می‌گیرد.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد
نزد باباطاهر، وقتی چیزی را می‌بینیم بدان تمایل پیدا می‌کنیم و در دل، خواهش آن را می‌کنیم. گویی این چشم‌های ما است که سبب خواستن می‌شود. نزد باباطاهر، چشم(آگاهی)، رنج است پس چشم‌ها را باید بست و بلکه باید کور کرد. باباطاهر اما اگر امروزه و در دنیای مدرن می‌زیست، رسانه‌های تصویری را چون چشم‌هایی می‌یافت که همواره جهانِ دیگران و کالاهای‌شان را به ما معرفی می‌کند. بی دلیل نبود که مک لوهان، تلویزیون را ادامه چشم انسان و رادیو را ادامه‌ی گوش می‌دانست. همان گونه که وسایل نقلیه مانند ماشین و هواپیما ادامه‌ی پاهای آدمی تعریف می‌شود. رسانه‌ها، فعل محدودِ دیدن آدمی را تا آن سوی کره‌ی زمین و تا تمامی فرهنگ‌ها و سرزمین‌ها می‌کشاند و فرصتی ایجاد می‌کند تا بیینده‌ی همه چیز باشیم.

۲٫ آن چه بدان اشاره گردید صرفا خواسته و داشته های فردی بود. یعنی هر یک از ما به صورت فردی و کاملا فردی، چیزهایی می‌خواهیم و یا چیزهایی داریم. اما گاهی از سطح فرد بالاتر می‌رویم و موضوع را در سطح جامعه و یا حتی در سطح یک تمدن مطرح می‌کنیم. معنای سخن این است که گاهی به هویت جمعی و یا هویت ملی – تمدنی می‌اندیشیم. گاهی به جای آن که بیندیشیم که من چه دارم و چه می‌خواهم، می‌اندیشیم که ما چه داریم و یا چه می‌خواهیم. این”ما”، اشاره به”ما”ی ایرانی، اسلامی، شرقی، و …. دارد. وقتی خود را در پهنه‌ی بزرگتر ملیت ایرانی و یا ساحت وسیع می‌نهیم، آن‌گاه موضوع خواستن و داشتن، از منظری دیگر مهم می‌شود. من وقتی خودم را با همسایه و یا یک دوست مقایسه می‌کنم متوجه می‌شوم که در نسبت با او چه دارم و یا ندارم. اما گاهی خودِ ایرانی‌ام را با سایر ملت‌ها مقایسه می‌کنم و در این نسبت‌سنجی متوجه می‌شوم از چیزهایی بهره دارم و از چه چیزهایی محروم هستم.

در پس مقایسه‌ی میان “ما” و “آن‌ها” ممکن است احساس عقب ماندگی ‌کنیم. و در نتیجه، حس سرافکندگی ، افسوس و یا غبطه به سراغمان ‌بیاید. یکی از تفاوت‌های مهم و اساسی میان جهان پیشین و جهان اکنون درست در همین نکته نهفته است. در جهان پیشین، مقایسه‌ها عموما فردی بود. اما امروزه مقایسه‌ها عملا به سمتِ مقایسه‌ی اجتماعی، فرهنگی و تمدنی میان “ما” و “آن‌ها”ی آن سوی سرزمین ما میل پیدا کرده است. همین مقایسه است که خود را گاهی در شیفتگی به “آن‌ها” نشان می‌دهد و گاهی با نعل وارونه زدن، به دشمنی مبدل می‌شود. به سخن دیگر، بعضا دشمنی و خصومت عمیق و آزاردهنده با غرب توسعه یافته، همان “شیفتگی معکوس” است. شیفتگی که لباس خصومت به تن کرده است. آنان که غرب را دشمن می‌پندارند و تمام عمر خویش را بر سر مبارزه با آن می‌نهند ممکن است از سر حسادت و حسِ‌منزجر کننده‌ی فاصله‌ی میان آن چه آنان دارند و او ندارد، باشد.

اینان “دون کیشوت”‌وار با دنیای وارونه‌ی درون خویش پیکار می‌کنند. با این نبرد می‌خواهند از حس کمبودهای ادراک شده و درون تلخ‌شان بگریزند.

علی زمانیان