بیست هزار آرزو

شاعر : مولانا، آهنگساز و خواننده: محسن چاوشی

برای دیدن نماهنگ کلیک کنید

***********************************

ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را

ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا

سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد

گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا

از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر

وز کف تو بی‌خبر با همه برگ و نوا

سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید

نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را

مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند

سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا

شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود

ابر حریف گیاه صبر حریف صبا

هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده

لیک در این میکده پای ندارند پا

هر طرفی‌ام بجو هر چه بخواهی بگو

ره نبری تار مو تا ننمایم هدی

گرم شود روی آب از تپش آفتاب

باز همش آفتاب برکشد اندر علا

بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد

صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا

زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب

لیک فلک جمله شب می‌زندت الصلا

**************************************

 

ای که به هنگام درد راحت جانی مرا

وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا

آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم

از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا

از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا

کی بفریبد شها دولت فانی مرا

نغمت آن کس که او مژده تو آورد

گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا

در رکعات نماز هست خیال تو شه

واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا

در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست

مهتری و سروری سنگ دلانی مرا

گر کرم لایزال عرضه کند ملک‌ها

پیش نهد جمله‌ای کنز نهانی مرا

سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک

گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا

عمر ابد پیش من هست زمان وصال

زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا

عمر اوانی‌ست و وصل شربت صافی در آن

بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا

بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این

در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا

از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک

گوید سلطان غیب لست ترانی مرا

گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم

اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا

رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات

گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا

پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را

نام بری بازگشت جمله جوانی مرا

*************************************

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست

در دل ما درنگر هر دم شق قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موج الست کشتی قالب ببست

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست

**************************************